لحظه لحظه هاتون شکلاتی
|
همه چیز از اون شب شروع شد!
همیشه همدیگه رو در حضور یه شخص سوم میدیدیم. همیشه هم احساس میکردم آقای شکلات حس خوبی به من نداره. ولی اون شب یه چیزی توی دلم جرقه ی خفنی زد! تموم مدتی که اینجا بود عصبی بود و من نمیدونستم واسه چی احوالاتش ناخوشه! وقتی که داشت میرفت شال گردنش رو برداشت و تندی انداخت دور گردنش. اون شخص سوم داشت تلفن حرف میزد و به ما توجهی نمیکرد.
دیدم آقای شکلات با یه حالت ناشناخته ای نگام میکنه! اصلا خوف برم داشته بووود!!!! جو سنگین بود. خواستم یه حرکتی بکنم تا شاید از دست این نگاهاش خلاص شم! شال گردنشو ازش گرفتم و خواستم براش کرواتی گره بزنم. یهو نمیدونم چی شد که ضربان قلبم رفت بالا!
تا حالا انقدر نزدیک نشده بودیم به هم. هی تو ذهنم تقلا میکردم و سعی میکردم آروم باشم! ولی مگه این دل لامصب میذااااااشت!!! ازم پرسید چه جوری گره زدم. دوبار تندتند براش توضیح دادم. ولی خودمم نمیفهمیدم چی دارم میگم!
عمه ی شال گردن رو توی دلم مورد عنایت قرار میدادم! دلم میخواست شال گردنشو بندازم اونور و بپرم تو بغلش!
خب جوگیر شده بودم! دست خودم نبود!
اینجوری شد که من درگیر این شکلات پدرسوخته شدم!
پ.ن : هیچوقت برای کسی که قدش بلندتر از خودتونه شال گردنشو گره نزنین! پدر آدم درمیاد دیدم که میگما!
نظرات شما عزیزان:
+پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, 17:18 دختر شکلاتی